فیک ازدواج اجباری(پارت۴۲،آخر)

FORCED MARRIAGE 42

جونگکوک: حالت خوبه؟
با نگرانی پرسید.

ا/ت: تا وقتی تو پیشم باشی، خوبم.

جونگکوک لبخند عمیقی زد و ابروشو بالا برد:‌

جونگکوک: از کی تاحالا یاد گرفتی اینقد خوب لاس بزنی؟

ا/ت: از وقتی دیدمت.

ا/ت کل راهو به جونگکوک خیره بود، حتی دیگه مثل قبل تلاشی برای “یواشکی” نگاه کردنش نمیکرد.
چشماش برق می‌زدن، نفسش کمی تند بود و دستاش کمی لرزید.
جونگکوک هم هر از گاهی نگاهش می‌کرد و چشماش بیشتر برق می‌زدن، ضربان قلبش سریع‌تر شده بود.

ا/ت با صدای ترمز ماشین دست از نگاه کردن برداشت.

جونگکوک: خب رسیدیم.

هردوشون از ماشین پیاده شدن.
یه خونه چوبی بود که با ریسه‌هایی با نور زرد تزئین شده بود.
ا/ت با بهت به همه جا نگاه میکرد.

جونگکوک: خب از این پله‌ها که بریم بالا، می‌رسیم به پشت‌بوم. ستاره‌هاش قشنگن.

ا/ت: تا حالا اومدی اینجا؟

جونگکوک: اره ولی اولین باره که تنها نیستم.

ا/ت پله‌های مارپیچو یکی یکی بالا میرفت و جونگکوک هم دنبالش می‌رفت، هر قدمشون هماهنگ و آروم، ولی قلب‌هاشون تند می‌زد.

به پشت‌بوم رسیدن.
فرش قرمزی پهن شده بود و چند تا بالشت رنگی روی فرش گذاشته شده بود.
ستاره‌ها اونقدر زیاد و درخشان بودن که انعکاسشون توی چشماشون مشخص بود، هر لحظه چشم‌هاشون با نور ستاره‌ها برق میزد.

روی فرش نشستن و پاهاشونو از اونجا آویزون کردن.
سکوت همه جا رو فرا گرفته بود و هوا سرد بود.
جونگکوک متوجه لرزش‌های ا/ت از سرما شد.

جونگکوک: سردته؟

ا/ت: نه.

جونگکوک بدون توجه به جوابش، دستاشو دورش حلقه کرد تا گرمش کنه.
ا/ت کمی جا خورد اما بعد دستاشو روی دستای جونگکوک گذاشت و لبخندی زد.
پیشونیشو بوسید و حلقه دستاشو محکم‌تر کرد، نفسش کوتاه و گرم بود، قلبش تند میزد.

جونگکوک: عام… اولین باری که همو دیدیمو یادت میاد؟

ا/ت: مگه میشه یادم نیاد؟

جونگکوک: وقتی فهمیدم باید با یکی که تاحالا ندیدمش ازدواج کنم، همه چی واسم تاریک شد. می‌دونی…؟ فکر می‌کردم خیلی قراره وحشتناک باشه.

ا/ت: منم همینطور. ولی وقتی در خونمون باز شد و دیدمت، همه چی بدتر شد.

جونگکوک یه ابروشو بالا داد و پرسید:
جونگکوک: منظورت چیه؟

ا/ت: نههه. منظورم این نیست.
یادت نمیاد؟ حتی جواب سلاممو بزور دادی. تصور اینکه بخوام با یه آدمی به سردی تو زندگی کنم، روانیم می‌کرد.

جونگکوک: هنوزم بنظرت سردم؟

ا/ت: معلومه که نه.

جونگکوک: ولی… فکر کنم جفتمون عاشقِ این اجبار شدیم.

ا/ت: هیچ اجباری قشنگ‌تر از این نبوده. مگه نه؟

جونگکوک: کی فکرشو می‌کرد کارمون به اینجا بکشه؟ من؟ تو؟

قطره اشکی روی گونش جاری شد و سرشو پایین انداخت تا جونگکوک متوجهش نشه.
اما جونگکوک تیزتر از این حرفا بود.
دستشو زیر چونه دختر گذاشت و صورتشو بالا آورد.
قطره اشک روی گونشو بوسید، محکم‌تر بغلش کرد و سرشو روی شونش نگه داشت و موهاشو نوازش کرد.

گریه‌هاش شدت گرفتن.
نه از سر ناراحتی و پشیمونی، بلکه از سر خوشحالی و حس واقعی بودن لحظه…

اونقدری گریه کرده بود که بخشی از هودی جونگکوک از اشک‌هاش خیس شده بود.

خودش از بغل جونگکوک در اومد و با چشمای اشکی و صورت قرمز از گریه، توی چشماش زل زد.

ا/ت: ببخشید. نمیخواستم اینطوری شه.

یه بوسه روی گونش زد، انگار میخواست بهش اطمینان بده که اشکالی نداره.

جونگکوک: خب… یه سوپرایز دیگه برات دارم.

ا/ت: جدی میگی؟

جونگکوک: اوهوم. فقط باید چشماتو ببندی.

ا/ت چشماشو بست و منتظر شد.
جونگکوک جعبه قرمز رنگی از توی جیبش درآورد، درشو باز کرد و اونو جلوی دختر گرفت.

جونگکوک: خب، می‌تونی چشماتو باز کنی.

ا/ت چشماش رو به آرومی باز کرد و با دیدن جعبه، دستشو روی لباش گذاشت و چشماش گشاد شدن…

ا/ت: ج… جونگکوک مطمئنی؟

جونگکوک: هیچوقت توی زندگیم اینقدر مطمئن نبودم.

ا/ت لبخند محوی زد و حلقه رو برداشت.
جونگکوک هم اون یکی حلقه رو برداشت و دست چپ ا/ت رو گرفت و به آرومی توی انگشتش گذاشت.
ا/ت هم متقابلاً همینکارو کرد.

لبخند عمیقی روی لبشون نشست.
جونگکوک دست ا/ت رو گرفت و بوسه‌ای روش زد.

جونگکوک: دوستت دارم. بیشتر از ستاره‌هایی که می‌تونی ببینی.

ا/ت: منم همینطور. من… عاشق این ازدواج اجباری شدم.

زیر نور ماه و ستاره‌ها، دیگه هیچ دیوار اجباری بینشون نبود.
فقط حس واقعی…
نه ترس، نه استرس، نه نگرانی از بقیه،رسانه ها،مردم...
چون دیگه نیازی به نقش بازی کردن نبود؛ همه چیز واقعی بود، مال خودشون.

و اون لحظه، همه چیز ساده، خالص و کامل بود؛ دو قلب که کنار هم بودن و هیچ چیز نمی‌تونستشون جدا کنه.

این تازه شروع یه داستان جدید بود.

پایآن؟...!

"از نوشته های دیانا"
دیدگاه ها (۱۷)

چندشاتی جونگکوک(پارت۱)

چندشاتی جونگکوک(پارت۲)

فیک ازدواج اجباری(پارت۴۱)

فیک ازدواج اجباری(پارت۴۰)

پارت ۳۱ فیک مرز خون و عشق

سوار ماشین شدیم رسیدیم که جونگکوک گفت جونگکوک: از کنارم جم ن...

ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 76 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ دختر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط